سمنکپزی در مقدم و خوشآمدید نوروز

پوهاند محمد بشیر دودیال؛ نویسنده و استاد دانشگاه
سمنک درجوش، ما چمچه زنیم
دیگران در خواب ما دفچه زنیم.
موسم تیرماه یا برگریزان و نمایانشدن زاغها در فضای شهر کابل، خصوصاً بر فراز باغهای مملو از درختان غلوی مناطق قلعهی جنگی، دارالامان، پغمان وسایر جاها و همچنان پختهشدن انگور کشمشی و هجوم زنبوران بالای خوشههای آن آغاز میگردید. بعد نمایانشدن ابرها که شاید نخستین بارش زمستانی را با خود میداشتند؛ در پهنای آسمان، دومین علامهی زمستان میبود. باریدن برف که تا یک متر میرسید، وسط زمستان و چلههای زمستانی میبود؛ ولی تمامشدن چلهی کوچک، دیگر پیام آمدآمد نوروز و بهار را میداشت. مادرم مانند زنان قدیمی دیگر با دیدن این علایم، برای تقویم حساب خودش را داشت؛ اما ما مکتبیها (من و برادرم) حساب خود را داشتیم. اینک به شما قصه میکنم.
پدر، اول حوت را شستوشکست مینامید. واضح است که هدف از شست، سپریشدن ایام زمستان وکاهش سردی و برفباری و هدف از شکست، شکستن یخهای زمستانی بود؛ ولی باز هم از شکست مطمئن نمیبود و اضافه میکرد: «حوت اگه حوتی کنه، موشا ره د قوتی کنه». گویا برای ما بچهها اخطار میداد که نباید غافل بود.
یقیناً که پدر در فکر دوام چوب بخاری و برفپاکی و سایر مشکلات بود؛ اما مادر حلول برج حوت را مقدمهی نوروز میدانست و میگفت: چلهی خُرد هم برآمد.
ما مکتبیها خود را از تکرار درسهای زمستانی و علاوه بر کتب مکتب، از تکرار و تکرار حافظ و سعدی، خود را اقلاً برای یک ماه مستحق تفریح میدانسیتم و میگفتیم: «دیگه اول حوت اس». ما مکتبیها جنتری جیبی پدر را میدیدیم؛ ولی در حیرت بودیم که مادر بدون جنتری به مجردی که تاریخ اول برج جدی میبود؛ اعلام میکرد که امشب شب چلهی کلان است. باز هم دقیقاً به تاریخ دهم دلو اعلام میکرد: امشب چلهی کلان میبرآید و بیست روز چلهی خرد است. او ماههای قمری را آنقدر دقیق حساب میگرفت که ما مکتبیها از روی جنتری یافته نمیتوانستیم. ما مکتبیهای جنتریخوان به این حساب دقیق مادر در تعجب بودیم و میگفتیم: مادر، جنتری را شامگاهان از روی ستارهها میخواند و صبحگاهان از روی شفق. مادر میدانست که ما مکتبیهای نازدانه، طنز میگوییم؛ اما آزرده نمیشد و اکنون از آن طنزگفتن و آزاردادن، خود را ملامت میدانم. به همینخاطر، همین که این خاطرات به یادم میآیند، اذعان میدارم که: نمیتوانم خود را ببخشم.
در این زمانه که دیگر آن بزرگان و سرچشمههای محبت و برکتها، سمبولهای عزت و آبرو، الگوهای تحمل و بردباری، سرمشقهای اخلاق حمیده و سجایای عالی را نداریم. باید به زیارتهایشان رفته از گستاخیها و طنزگوییهای خود معذرت بخواهیم. هیهات که در روز مسابقهی فوتبال مکتب، به سبب ناوقتآمدن، برای پدرم چقدر بهانه میساختم و او صادقانه باور میکرد.
به هر ترتیب، مادر نیز به جنتریگک و حساب ما ارزشی نمیداد. حتا برج سرطان و اسد را چلهی تابستانی گفته امتحانات چهارونیمماه و رخصتیهای مکتب ما را پیشبینی میکرد و آن هم کاملاً دقیق با حساب جنتری رسمی معارف برابر میبود. باز هم در حیرت میشدیم.
به هر ترتیب، برگردیم به برج حوت و نوروز. مادر با آغاز هفتهی دوم حوت، تغارهی قروتی را پاک میشست و نیم روز در آفتاب میگذاشت. اگر آفتاب نمیبود، زیر صندلی میگذاشت تا کاملاً خشک گردد. بعد از نماز ظهر بسمالله میگفت و به اندازهی «یک چارک» گندم را میگرفت در تغارهی قروتی میانداخت و بالایش اندکی آب پاش میداد و در رف بلند میگذاشت. فقط هنگام نماز ظهر اگر آفتاب میبود، برای چنددقیقه کنار اُرسی در نور آفتاب قرار میداد. هر روز بعد از وضوی ظهر از آب باقیمانده در آفتابه روی گندم میپاشید و میگفت: بیبیها چنین کردهاند. اضافه مینمود: چوچهی مرغ در بیستویک روز از تخم میبرآید وسمنک نیز در بیستویک روز میرسد. ما باز هم میخندیدیم؛ زیرا واقعاً از همین تاریخ، پوره بیستویک روز به (۲۹) حوت مانده میبود و باز هم از تقویم دقیق مادر در حیرت میبودیم. اگر میگفتیم که مادر، امروز مثلاً هشت حوت نیست؛ بلکه شش یا ده حوت است. یقیناً که باور نمیکرد. متیقن بود که حساب خودش کاملاً درست است. بدینترتیب هر روز هنگام نماز پیشین، چند قطره آب را روی گندم میپاشید، پارچهی ململ را دوباره روی آن هموار میکرد. طی این مدت، گندم جوانه میزد، اندکاندک رشد و نمو میکردند و رنگ زیبای سبز دانههای آن آشکار میگردید. روز بیستم شکل یک مزرعهی دایروی کوچک و سبز را میگرفت: همه به یک قد و یک شکل. شام بیستوهشت حوت، دختران کاکای پدرم را میخواست و شروع میکردند به کوبیدن گندم و پختن سمنک. یک تختهسنگ پاک و هموار، با یک سنگ بیضویشکل که شاید سنگ خارا میبود، آماده میگردید و پاک شسته میشد. من و برادرم ده سیر چوب را میشکستاندیم و آب فراوان در سطلها آماده میساختیم. در این وقت، دختران جوان کاکای پدرم و بعضاً دختران خالهام میرسیدند؛ با هم قسمت ساقههای نازک و زیبای گندم را با چاقوی کوچک درو میکردند و بعد تغارهی قروتی را بااحتیاط روی سنگ هموار معکوس میگذاشتند. محتویات آن روی سنگ میماند و تغاره را دوباره میبرداشتند؛ گندمهای آماسیده با ریشههای نازک و سپیدشان نمایان میشد که با هم محکم تنیده میبودند. بعد با کارد آشپزخانه، آن را چهار قسمت میکردند. از این مرحله به بعد، ما حق داخلشدن به مراسم را نداشتیم و در سراچهی تابستانی که خیلی سرد میبود، بندی میشدیم؛ ولی خواهرم آزاد بود با زنان همکاری کند. بعدها دانستیم که دختران جوان کاکای پدرم برای اینکه کارها را درست سربهراه بسازند، چادرها را یکسو کرده دستمالهای کوچک را روی سرهایشان میبستند؛ آستین برمیزدند و ساقها وگردنهای زیبای صراحیمانندشان نمایان میبود و مادر نمیخواست ما منظرهی سمنککوبی و ساقها یا گردنهای صراحیمانند دوشیزگان را ببینیم. در سراچه، از خنک خود را میپچاندیم و صدای سنگین کوبیدن گندم سمنکی به گوش ما میرسید. تا نیمههای شب، کوبیدن تمام میشد و شیرهی سپید گندم سمنکی؛ مانند شیر در ظرفی جمع میشد. بعد اگر آسمان صاف میبود، آن را اندکی به ستارهها نشان داده و بعد مقداری آرد را در آن انداخته در یک دیگ کلان روی آتش میگذاشتند. آتش از نیمهشب تا سحرگاهان روشن میبود تا ده سیر چوب تمام میشد و دختران جوان، لحظهای از چمچهزدن فارغ نمیشدند. اگر در جریان جوش سمنک، اندکترین غفلت در چمچهزدن رخ دهد، سمنک کیفیتاش را از دست میدهد. در لحظاتی که روشنی روز بر تاریکی شب، غالب میگردید، آتش را کم میساختند و به تدریج، غرش دیگ و آتش، رو به فروکشنمودن مینمود. در این هنگام، نماز صبح را ادا میکردند و دور دیگر پختهشدهی سمنک دعا میکردند و فردا روز نوروز میبود. آن خوشیای که از این مراسم و این دیگ جنجالی و چمچهزدن پرمشقت در این شب، نصیب زنان بود؛ فکر نمیکنم مثال آن در جهان بوده باشد. صبحگاهان، مادر ما را صدا میکرد و هرچه پراکندگی میبود؛ جمع میکردیم. چشمان دختران جوان از بیخوابی آماس کرده صورتهایشان؛ مانند سیبهای سرخ با موهای پریشان، ولی با شادمانی و احساس مسرت نوروز.
مادر، باقیماندههای گندم کوبیدهشده و ساقههای دروشدهی آنها را در دستمال ململ میپیچانید و برای ما بچههای جنتریخوان میداد تا آن را در آب روان دریا رها کنیم. مواظب باشیم ذرهای از آن نباید بریزد تا مبادا زیر پا گردد. بدین ترتیب در روز بیستودوم سمنک آماده بود و در روز نوروز زنان جمع میشدند و برای هر همسایه نیز یکیک قاب فرستاده میشد. سهم ما بچههای نازدانه، بهانهتراش، کلانکار و جنتریخوان فقط یک قاب سمنک بود که چه کیفی میداشت! یک روز بعد نوروز، مکاتب آغاز میشد وسال دیگر یانصیب.