بیبی نوروز
بریدهای از رمان منتشرنشدهی «انتحاری در آفساید»؛ نوشتهی دکتر داوود عرفان – نویسنده و استاد دانشگاه

زمستان، آخریننفسهایش را میکشید؛ حس تازهشدن را میشد همه جا دید. کنار جویبار روستا، گلهای تازه روییده بودند؛ در کشتزارهای گندم، مهمانان تازهای سربرافراشته بودند و گلهای سرخ و زرد در میان علفهای سبز خودنمایی میکردند. دشتِ بالای روستا، پیراهن مخملیی سبز پوشیده بود. نسیمی از شمال روستا، بوی گل و سبزه را همهجا می پراکند. دامداران در کنار دشت، چادر افراشته بودند و آنسوتر، گوسفندانشان با برههای نوزاد جستوخیز میکردند. صدای زنگولهی برههای کوچک با صدای هیهی چوپان و همهمهی کودکان، آهنگ بهار را ساز کرده بود و بوی عطر گلهای وحشی با بوی شیر و نان گرم، درهم آمیخته بود. مردها روبهروی پلاسها ، هیزم آتش زده بودند و دیگهای بزرگ شیر میجوشید و قیماق آن را جمع میکردند. کمی آنسوتر، زنان سنگ جمع کرده بودند و بین سنگها آتش افراخته بودند و بر روی سنگها خمیر میریختند و کاک میپختند. چند دختر جوان، در چادر کناری دایره میزدند و صدای آنان با بادِ پاک بهاری درمیآمیخت و نوای خوش آن تا آنسوترها میرفت. کودکان، کاکها را به سمت چادر مردان میآوردند و مردان به مهمانان، قیماق و نان کاک تعارف میکردند. نانهای کاک، نقش سنگ گرفته بودند. مردان با دقت، تکههای آن را جدا میکردند و سنگریزهها را بیرون میکشیدند و آن را داخل کاسهی قیماق میچرخاندند و با ولع میخوردند. من هر سال، این جشنوارهی سنتی روستا را به نظاره مینشستم و در دمادم بهار از شور زندهگی آدم ها و حیوانات و گیاهان لذت میبردم. در این جشنوارهی طبیعی، هیچ بیگانهای جز مردم روستا که خویشاوند هم بودند، وجود نداشت. بخشی از مردمان روستا که در زمستان، گوسفندان خود را به کوه میبردند و در آنجا گاش میزدند و زادوولد گوسفندان را انجام میدادند، دمادمِ بهار در دشت بالای روستا چادر میزدند و نزدیک به یک ماه، در این موقعیت، شیر گوسفندانشان را میدوشیدند و ماست و مسکه و قروت میساختند. مردم قریه، هر روز به چادرهای خود در دشت میرفتند و به همدیگر کمک میکردند. من نیز گاهی به کمک مادربزرگ و پدربزرگام میشتافتم. امسال ـاماـ با مرگ صنم، حوصلهی کمککردن نداشتم. با اصرار پدر و مادرم، به دشت رفتم و حتا حوصلهی نوشیدن یک پیاله شیر و نان کاک و قیماق را نداشتم و در عوض از کتری بزرگی که روی دو سنگ گذاشته شده بود و زیر آن را هم آتش افروخته بودند و چای در آن میجوشید، پیالهای چای مینوشیدم. مادر بزرگام که محبت مادرانه در چشماناش میجوشید، در حالی که لچک سبز را به سر، و چادر گلگلی خود را به کمرش بسته بود و با چوب بلندی، آتش داخلِ سنگهای کاک را تکان میداد، به سویم نگاهی انداخت. از این فاصلهی چندمتری هم میشد که نگاه بیبی را فهمید. او که که غم زمستانِ مرا در سینه فشرده بود، در دمادم بهار، طراوت دیگری یافته بود و با وجود کهولت سن، به هر طرف میدوید و گویی که بهار هم او را به یاد بهار زندهگانیاش انداخته است. بیبی، آرام به من نزدیک شد و گفت: «بچهی مه! چرا قیماق نمیخوری؟ بخور که خدا میداند سال دیگر بیبی زنده باشد یا نه!»
به چهرهی بشاش بیبی نگاهی انداختم و گفتم: «چشم بیبیجان، میخورم».
گل در چهرهی بیبی شکفت و گفت: «بیا بچهی مه داخل پلاس، به بیبی خو کمک کو».
بیبی راه افتاد و من هم با بیبی وارد پلاس شدم. بیبی در گوشهی پلاس، پارچهای را کنار زد و دو دیگ بزرگ رویی را نشان داد و گفت: «بیا ببین که به بچهی گلخو چه تیار کردو!»
پس از مدتها در قلبام هیجانی حس کردم. درِ یکی از دیگها را باز کردم، هفت میوه بود: کشمش، جوز، بادام، پسته، زردآلو، فندق و سنجد در میان آبی زلال پف کرده بودند و رنگهای چندگانه؛ چون دستهگلی به من چشمک میزدند. بیبی بلافاصله سر دیگ دیگر را باز کرد و بوی سمنک در پلاس پیچید و در مقابل نگاه متعجب من، از گوشهای کاسهای پر از جوز را نشان داد و گفت: «امشو جوزار تی سمنک میندازو و دخترار میگو که تا صوب داریه بزنن!» سپس به سمت دیگر پلاس رفت و دو دستمال ابریشمی هراتی رنگارنگ را آورد و نشست و باز کرد و بدون مقدمه گفت: «بچهی مه اینا ر ببی، بر بچهی خو کماچ تیار کردو، اینار هم مادر تو ریی کرده، گفته هفت سینه چیه، مه خو آدم قدیمیو هفت سین نمی فهمو بیا خودتو ببی که چیه؟! اینی بچهی مه، سیر، سکه، سماق، سرکه، سیب، سنجد! مادر تو گفته که سمنو خو همونجه است و سبزه هم تی دشت فریمون . بیا که ترمغای رنگی ر هم نشون تو بدا، انه سرخ، سوز ، بور، اودی ، نارنجی، شیرچهای ، نیلی و…».
مادر بزرگ در میان سکوت ممتد من دستمال دوم را گشود و کماچ بهاری که از جوانهی گندم پخته میشود را جلویم گذاشت. من میدانستم که او برای کماچ بهاری چه زحمتی کشیده. او نزدیک به یک ماه، گندم را داخل بوجی نخی گذاشته و داخل آب رود که از آب باران پرآب میشود، گذاشته و جوانههای گندم را آسیاب کرده و سپس کماچ را پخته است. بیبی میدانست که من چقدر عاشق کماچ بهاریام. این همه محبت بیبی یک دلیل داشت؛ شاید بتواند مرا از دنیای تیره و تاریک خودم به جهان رنگها ببرد و چه بهانهای بهتر از بهار! من میدانستم که این کار را مادرم انجام داده است و چه کسی بهتر از بیبی که عاشقانه دوستاش داشتهام. بیبی در حالی که کمی ابروهایش را درهم کشیده بود، به من نگاهی کرد و گفت: «بچهی مه، الهی بیبی فدای تو شه، اینار بخاطر تو تیار کردو، دل بیبیر میشکنی؟» چشمهای معصوم بیبی پر اشک شد و طوری به من نگاه کرد که بغض کالی در درونام منفجر شد. سرم را روی زانوی بیبی گذاشتم و با صدایی بلند گریستم. دستهای زمخت بیبی، موها و ریش کلانام را نوازش میداد. او هم میدانست که من چقدر به این گریه محتاجام!
شب دشت، شب عجیبی است. صدای پرندهگان در نسیم بهاری میآویزد و تا آنسوها میرود. بوی گلِ شببو همهجا پخش میشود؛ گویی فرشتهای خداوندی از آن بالا بر دشت عطر میپاشد. ستارهها در آسمان، چشمک میزنند و هفتخُوار؛ چون خرسی روشن، آن بالا فرمانروایی میکند. کودک که بودم، مادرم می گفت: «هر آدمی در آسمان، ستارهای دارد و خودش باید ستارهاش را پیدا کند». من همیشه دنبال ستارهی پرنوری میگشتم که رنگ زردِ مایل به سرخ داشت و فریاد میزدم: «مادر! ستارهی مرا ببین». امشب دوباره دنبال ستارهام گشتم. او را دورتر از زمان کودکیام یافتم. ستارهای کمنورتر کنارش میدرخشید. صدایی در من پیچید، این ستارهی همسایه صنم من است. او در آسمان مرا یافته است.
سکوت من و دشت با صدای دف دختران درهم شکست. دیگ سمنک به جوش آمد و دختران با صدای بلند خواندند:
سمنک در جوش، ما کفچه زنیم
دیگران در خواب، ما دفچه زنیم
مردها در این سوی پلاس، دهل و ساز برپا کرده بودند. چوبهای رنگی در زیر نور ماه به هم میخوردند؛ چون رنگینکمانی در نور شیریی ماه، دایره میساختند و پیراهنهای سفید بلند چینچین چرخان مردها با صدای ساز و دهل در دایرهای چون گلهای سفید بهاری میچرخیدند. مادر بزرگ، دستام را گرفت و مرا داخل دایرهی رقص و پایکوبی انداخت. ساز، ریتم بیشتری میگرفت و دهل، تندتر مینواخت و دایره، سریعتر چرخ میزد و دشت، میزبان شادیی آخرین شب زمستان بود.
در میان صدای دهل و ساز و چوببازی، جیغ بلندی از آنسوی پلاسهای زنان بلند شد. اُستا از ساز، بازماند و دایره به هم ریخت و همه به سوی پلاس زنان شتافتند. با چشمِ سر دیدیم که چند طالبِ مدرسهی قریه با چوب به جان دختران افتادهاند و با چشمهای دریده و دهانهای کفکرده، به زنان دستور میدادند که پلاسها را ترک کنند و به خانههایشان برگردند. به دیگ سمنو لگد زدند و آن را روی خاک چپه کردند و دایرههای زنان را از دستشان گرفتند و پاره کردند. دیدم که استا و شاگردش با ساز و دهل خود به سمت روستا میدوند و در میان کشتزارهای گندم گم شدند. حاجی عبدالسلام، یکی از مالداران بزرگ قریه، جلوی طالبان مدرسه ظاهر شد و فریاد زد: «از برای خدا! این چه حاله؟ صدها سال، مردم اینجا پلاس داشته و مالداری کرده. این چه مصیبته که شما بر مردم تیار کردین؟ از خدا بترسین و مردمآزاری نکنین».
طالب جوانی که صورتاش را با لنگی سیاه پوشیده بود و مشخص بود که از طالبان مدرسهی دینی است، جلو آمد و گفت: «ما فقط شریعت را جاری میکنیم. جلوی رسمهای زرتشتی شما کافران را میگیریم» و در حالی که به من نگاه میکرد، فریاد زد: «ما میدانیم که با چوچههای زرتشت چهکار کنیم».
حاجی عبدالسلام فریاد زد: «مه سه برابر تو عمر دارو. به همی قریه، صد تا ملا و قاری و حافظ قرآن بود و مه کسی ر ندیدو که بیایه و پلاس مردم ر خراب کنه و مردم را زرتشتی بگویه».
طالب، لولهی تفنگاش را بالا کرد و ریش حاجی سلام را گرفت و گفت: «ای ناحاجی! اگر یک کلمه بیشتر حرف بزنی، سی کارتوس ر از کون تو تیر میکنم».
حاجی سلام با رنگی پریده، مجبور به عقبنشینی شد و زنان و مردان زیادی، چون جوجههای کبک به هرسویی گریختند. طالبها پلاسها را چپه کردند؛ اجاقها را خراب کردند و دیگهای شیر را با لگد زدند و گوسفندان چوپان را به رگبار بستند. زنان و کودکان و مردان به سوی قریه میدویدند. در آن شب بهاری، جسد دهها بره و بزغاله، زیر پای مردمی که فرار میکردند، له شد. من هم در وسط این شلوغی و فرار، دست بیبی و بابو را گرفته و سوی روستا فرار میکردم. مردم که صدای تیراندازی را شنیده بودند، با چراغهای الکین بیرون آمده بودند و همه از ما میپرسیدند که چه اتفاقی افتاده است و زنان در حال فرار میگفتند که طالبان حمله کردند.