نوروز از یاد رفته
خدیجه بهرامیان – نویسنده و فعال فرهنگی
بیست حوت بود؛ میلهی سمنک داشتیم. آن شب، سمنک جوش میخورد و دختران جوان، شاد و بیخیال میرقصیدند. بر تنهایشان لباسهای رنگارنگ: سفید، سرخ، آبی، مانند گلهای بهاری، مانند نوروز، مانند آزادی، همانقدر زیبا، همانقدر شاد، محفل را رنگین ساخته بود. در آن شب، خالهماهگل، چارمغزها را زیر آبدان کلان شست و پیش دیگ سمنک ایستاد و گفت: «هرکس هر نیتی دارد، بکند و باز یک چارمغز به داخل دیگ سمنک بیندازد».
زنان کلانسال که دایره میزدند، دایرهها را گذاشتند و زیر لب به پسرانشان عروس خواستند و بعد از انداختن چارمغز به داخل دیگ، «آمین!» گفته دو دست به روی کشیدند. دختران جوان ـاماـ با وجودی که از دل و جان دعا و نیتی داشتند، از شرم مادران و دیگر زنان نتوانستند صدا بکشند.
من تمام جسارتام را جمع کردم تا اولین دختری باشم که سر دیگ میرود تا دختران دیگر هم جرأت پیدا کنند. میخواستم از جایام بلند شوم که خالهماهگل ـانگار صدای دلام را شنیده باشدـ گفت:
«فرنگیس دخترم، بیا! مادرهایتان فقط عروس خواستند؛ اما مه داماددوست استم. بیا که بهخیر زودتر عروسی ترا ببینیم؛ شما هم دعا کنین، نیت کنین، نذر است؛ خدا مهربان است».
با تمام وجودم منتظر این دعوت بودم. با همه سلولهای بدنام بههمرسیدنمان را خواستم و چارمغز را داخل دیگ رها کردم. پس از من، همه دختران بالای دیگ جمع شدند و بعد از دعاهایی زیر لب، چارمغزها را به دیگ انداختند. با انداختن هر چارمغز، آوازهای «اوووو چه نیت کردی؟» بلند میشد و قهقهههایی هم از تهی دل برمیخاستند و در هوا میپیچیدند. خالهماهگل، پهلوی زنانی که دایره میزدند، نشست و همه با یک صدا خواندند:
«سمنک در جوش، ما کفچه زنیم
دیگران در خواب، ما دفچه زنیم».
***
هنوز خستهگی میلهی سمنک از تنم نرفته بود که محفل نوروزیآوردن رسید؛ اما با محافل دیگر فرق داشت. آن روز نه کار خستهام میکرد و نه زِرزِرهای مادرم. هیجانام را هیچ موجودی به هم زده نمیتوانست. بعد از سختیها و رنجهای فراوان، به دلدادهام رسیده بودم؛ اما این رسیدن، عواقبی در پی داشت و ما دانسته پذیرفته بودیم.
قوت عشق به چه میماند؟ میدانید؟ به گرمای آفتابی میماند که در سردی زمستان به زندهگی یک آدم خسته میتابد. خانوادههای ما از ناچاری رضایت داده بودند. با همدیگر مثل دو سپاه مخالف، بودند. از دیدن همدیگر لذت نمیبردند. با پیشانیهای چیندار، از شرم زمانه، چندی با هم میبودند و بعد با خداحافظی سرد، از هم جدا میشدند. اعصابخرابیهای مادرم هم دلیل دیگری نداشت جز اینکه آن روز خانوادهی جمشید، خانهی ما نوروزی میآوردند. او از این نگاه ناخوش بود و من میدانستم. از طرفی دیگر، جمشید چه سختیهایی کشیده بود تا خانواده را راضی کند که اولیننوروز بعد از نامزدی، مهمان خانهی ما شوند.
اولینبار دلدار به خانهام میآمد. اولینبار با او در یک فضا نفس میکشیدم؛ بدون هیچ دلهرهای. هیجان داشتم، آری! دستوپاچه شده بودم. خانههایی را که روز قبل پاککاری کرده بودم، باربار تمیز میکردم. همه چیز آماده بود؛ فقط منتظر آمدن مهمانان بودیم. شیشهها را بعد از صافیزدن، از دورترین نقطهی حویلی کنترل میکردم که نکند لکهای به چشم بخورد. «آب زنید راه را هین نگار میرسد/مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد» را زمزمه میکردم که ناگهان با صدای خشن مادر تکان خوردم:
«بیحیا! دختر باید شرم و حیا داشته باشد. این چه مستی است که سر دادی؟ نفهمیده بودم که اینقدر سوخته و مردهی شوی استی. اگر میفهمیدم، خودم برت پیدا میکردم که تا حال، صاحب فرزند میشدی». چندین جملهی دیگر هم گفت.
سرم چرخید؛ خنده از لبانام پرید و در دلم، جای تمام شورواشتیاق را سیاهی و اندوه گرفت؛ گویی به تنور سرخ و داغ، کوزهی آب سرد ریخته باشی. آخر آدمی از مادرش توقع دارد که در خوشیاش شادمان شود! خاموش و مات شدم و از منِ چندلحظهقبل، هیچ اثری نمانده بود. دست از پاککاری کشیدم؛ وارد اتاقام شدم؛ پردهها را بستم و در میان تاریکی به بخت تاریک و سیاه خود خیره شدم. اشکهایم را نمیتوانستم کنترل کنم. شورواشتیاق از دلام به یکباره کوچیده بود. فکر میکردم به روز آفتابی و گرم، غباری حکمفرما شده باشد و بعد بارانی ببارد.
دلام توان برداشت مقابله با عزیزانام را نداشت. لحظهای پنداشتم که مادرم، دشمن دیرینهام باشد یا مادرِ اندرم. هزار راه برای نجات از آن حال سنجیدم. گاه میگفتم که مرگ موش بخورم؛ گاه میگفتم رگ دستام را بزنم و باز منصرف میشدم. در جنگ درونی بودم. در همین خیال و خستهگی، لحظهای تلفن به دست خوابم برد. خواب دیدم که در کنار جادهای هستم، بیروبار است و مردمانی که سروصورتشان را پوشاندهاند و هیچ کسی را در این میان نمیشناسم. میترسم و احساس دلهره میکنم. به جمشید فکر میکنم که چرا کنارم نیست.
«چرا در این عالم بیگانهگان، مرا تنها گذاشته؟»
نفَسام را جمع کرده چیغ میزنم؛ اما صدایی بیرون نمیشود. احساس میکنم کر شدهام؛ اما باز میبینم که نه، صدای پاهای آن بیگانهگان را میشنوم. خاکـبادی که از پشت پاهای آنها به هوا بلند میشود را میبینم؛ مانند داستان شاهنامه، گردبادی در هوا پیچیده، زمین را شش و آسمان را هفت میسازد. دست به دهانام میبرم که چرا صدایم بلند نمیشود. تا دهان میگشایم، تمام دندانهایم مثل مرواریدی که جیرشان کنده شده باشد، دانهدانه میافتند. میترسم؛ بیشتر چیغ میزنم: «جمشید!»
با صدای خودم بیدار شدم و دفعتاً دست به دهان بردم و دندانهایم را جستوجو کردم که سر جایشان بودند؛ اما هنوز لرزه به اندامم وجود داشت. هنوز میترسیدم! آیینهای میپالیدم. در اتاقام هم آیینهای نبود. کمرهی گوشیام را باز میکنم و میبینم که دندانهایم بر جایشان هستند؛ اما رنگام مثل جانم پریده است.
لرزهای به تلفنم افتاد؛ جمشید نوشته بود: «جانانام!»
معجزهی عشق باز مرا تغییر داد؛ گویا که هیچ خوابی ندیده باشم. دستانام لرزید؛ هیجانزده شدم و چشمانام برق زد. ما سالها بود همدیگر را دوست داشتیم و گذشت این سالها برعلاوهی اینکه چیزی از عشق و هیجان ما نکاسته بود، افزود نیز کرده بود.
بیدرنگ نوشتم: «جان عزیزم!»
«چه میکنی عشقم؟»
«آمادگی دارم برای آمدنت. تو نخستینبار به خانهی ما میآیی! میدانی؟ خیلی هیجان دارم، خیلی!»
میدانستم او هم از یک سو با خانوادهاش مجادله میکرد و از یک سو هم نمیخواست من مجادلهاش را بدانم. جایی خوانده بودم که: «عشق دوای هر درد است». آن وقتها باور نمیکردم که چنین باشد؛ اما دیگر میدانستم که عشق بهترین دوای دردهاست؛ همچون دارویی که درد را به آرامش تبدیل میکند. مثل گلی که در باغ دل میشکفد، عشق به زندهگی زیبایی میبخشد. به قول ابن یمین:
«گر بگویم هزارسال مدام
نشود خود حدیث عشق تمام».
من با تمام وجودم آمادهی مهمانی بودم؛ اما فضای خانه، گویی یک سکوت مرگبار بر آن حاکم باشد. لحظهای فکر کردم: «کاش این خانه از خودم بود. کاش هیچکسی به خوشی من زهر نمیپاشید. کاش همه اطرافیانام سنگ میشدند تا این روز به خوشی میگذشت». من حق داشتم زندهگی کنم؛ فقط گناهام این بود که همسفرم را خودم انتخاب کرده بودم. در مجادلهی درونی بودم که پیام جمشید رسید: «تا پنج دقیقه میرسیم».
اینقدر زود منتظر نبودم که برسند؛ دستوپاچه شدم. عاجل به دستشویی داخل شدم و در مقابل آیینه ایستادم. موهایم را شانه زدم و کمی آرایش کردم. ثانیهها در آیینه خیره شدم و با خود گفتم: «بسیار شیرین استی!» آخر دوستداشتهشدن، انسان را زیبا میکند. عطری زدم و از مقابل آیینه به سختی دل کندم. همین که بیرون شدم، صدای دایره به گوشام رسید. دلام میخواست با شنیدن صدا، چون مولانا سماعکنان در بین حویلی گم شوم. خوشحال بودم. راستاش حس خوشی داشتم. هم میترسیدم، هم جسور شده بودم. هم میخواستم از خوشحالی فریاد بزنم، هم از خجالت در زیرزمین گور میشدم. نمیفهمیدم که چه کنم. با هزار وسواس و دلهره ایستاده بودم که مادرم از اتاقاش بیرون شد. چادر گلدارش را زیر گلو بست و بهسان دشمنی که به سمت لشکر مخالف میرود، به غضب دروازه را باز کرد. مادر جمشید با دو خواهرش دایرهزنان با زمزمهی «الله مبارک کنه/ خدا مبارک کنه/حضرت شیر خدا/دعای رحمت کنه» داخل شدند و بعد، دیگر زنانی که قبلاً آنها را ندیده بودم و نمیفهمیدم که چه رابطهای با جمشید دارند، به حویلی آمدند. در آخر جمشید، آن دلبر جانان، چون آفتاب، پا به خانهی دلام گذاشت و من چون بلبلی که با دیدن گل از فرط شادی به زبان بیاید، مِنمِنکنان «خوشآمدید» میگفتم.
بر روی حویلی، طبق رسوم و عنعنات نوروزی، چندی دایره زدند. یکی از آنها نزدیک آتش دیگدان که پر از قوغ بود و برای دمشدن برنج گذاشته بودیم، دایره را میگرفت تا ترنگاش کند و آهنگهایی میسرودند. همسایهگان ما بالای دیوارها برآمده بودند و طفلکان همسایه، اشپلاق میزدند. مادر از شرم فرومیریخت. مطابق رسم و رواج، باید همسایهگان ما به نوروزی دعوت میشدند. مادر در میان سازوسرود با صدای بلند، خطاب به همسایه گفت: «شاهپیری جان، از راه بیا خانه؛ بیگانه خو نیستی. اینها بیخبر آمدند؛ اگر نه وقتتر خبرت میکردم». دو زن که کنار خانوادهی جمشید ایستاده بودند و نمیشناختمشان، پوزخند زدند و بین خود فسفسکنان گفتند: «چهطور دروغ شاخدار! ما کجا بیخبر آمدیم؟ خدا عاقبت ما را با اینها به خیر کند». دیگرش گفت: «خوار جان! ای زنه گمش کو؛ حالی دخترش همیقسم شیشک نباشد». من که این جملات را میشنیدم، میترسیدم: از خودم، از زندهگیام، از آینده و ارتباطات جدید با انسانهای ناشناخته. دلام تاریک و گرفته میشد و گاه هم میترسیدم که همان سخنان مادرم به سرم نیاید که پیش از قبولکردنشان برایم لیستوار حساب کرده بود: «زندهگی، تنها همی بچه نیست؛ ای بچه اینطور که است، نمیماند. با خانوادهاش چه میکنی؟ هیچ نمیشناسیشان. کبابات میکنند، باز او روز، مادر گفته به دروازهام نیایی». باز چشمام به جمشید میافتاد و دلام روشن میشد؛ مثل روزهداری که اذان شام را شنیده باشد؛ مثل سپاهی که به فتح شهر نایل آمده باشد، خوش و خوشحال بودم و با خود میگفتم: «همین چشمان باعشق و مهر جمشید برایم کافیست که با تمام دنیا مجادله کنم».
در مکالمهی درونی خود غرق بودم که دروازهی کوچه چنان به شدت کوبیده شد که فکر کردم توپ چاشت زده شده باشد یا در این نزدیکیها انفجاری رخ داده باشد. فکر کردم کسی برای گرفتن قصاص، درِ خانهی دشمناش را میزند. در دلام میگفتم که این همسایهگان ما چهقدر بیفرهنگاند! چهقدر سخت دروازه را میزنند. جمشید اشاره به زنان کرد که به آنها برسم و او در را باز میکند. در را نیمه باز کرد که خاموشی مطلق حکمفرما شد. ترسیدم؛ لرزیدم؛ دلام گواهی بد میداد؛ زمین و زمان بر وفق مراد نبود گویا. جمشید گفت: «سازوسرود را بند کنید!» بعد خودش بیرون رفت. دلام تکان خورد. میخواستم صدا بزنم: «بیرون نرو لطفاً!»؛ اما گلویم خشک شده بود و صدایم بیرون نمیشد. چشمام هیچ چیز و هیچ کس را نمیدید. دواندوان طرف دروازه رفتم و پشت در ایستادم. از درز دروازه به بیرون نگاه انداختم که یک موتر رنجر ایستاده و در کنارش چهار مردی که از سرورویشان جز پشم و ریش چیزی دیگر معلوم نمیشد و لباسهای سفید با پاچههای کلانشان که تا زانو بلند شده بود و کلاشینکوفهایی که بر شانه انداخته بودند. آنان بودند، آن جاهلان قرن، آن دشمنان خوشی و هنر.
یکی از آنها پرسید: «اینجا چه گپ است؟»
جمشید با صدای آهسته گفت: «به خانهی نامزدم نوروزی آوردیم».
آنکه سوال کرده بود، غضب شد. «نوروزی چیست دیگه؟ ما میگیم نوروز حرام است، شما هنوز دیگه گپها میکنید؟»
میترسیدم. از جوابدادن جمشید میترسیدم. در دلام خداخدا میکردم که سکوت کند. او جوان آگاه و بافرهنگ بود؛ حتا در دانشگاه هم با استادانی که مخالف فرهنگ بودند، گفتوگو میکرد. گفت: «ملا صاحب، ببخشید اگر سروصدا کردیم؛ اما این یک خوشی است و فرهنگ دیرینهی ما».
نفر دومی دستاش را به ماشه برد و غضبآلود گفت: «تو بیناموس به ما درس فرهنگ و عنعنهیتان را نده. ما مسلمان استیم و این همه در اسلام نیست» و با صدای بلند به دیگری گفت که: «بسته کنین چوچهی انگلیسه!»
دست و پایم سست شد. صدا زدم که: «خالهجان! نمانین که جمشید را میبرند».
جمشید گفت: «گناهی نکردهام که بستهام کنید».
یکی از آن هیولاها قنداق سلاح را بر سر جمشید بالا کرد.
جمشید گفت: «نکو ملا صاحب، نکو بهلحاظ…» هنوز «خدا» را نگفته بود که قنداق به سرش اصابت کرد و جمشید، آن نور دلام، به زمین افتاد. دیگرش که گمان میکردم قومندانشان بود، صدا زد: «چه کردی؟ قاری! نفر را کشتی».
چیز دیگری به یاد ندارم؛ تنها این تصویر در نظرم مانده که زمین و زمان خون شده بود. قرار بود دستاناش را با حنا سرخ کنم؛ اما لباس سفید دامادیاش کفن شده بود. فریادزنان به سوی کوچه دویدم و….
وقتی چشمانام را گشودم، همه زنان در اطرافام با لباس سیاه بودند و گریه میکردند. از آن روز به بعد هیچ خوابی ندیدم و هیچ تعبیری نیافت.
***
«مادربزرگ! جمشید مرده بود؟»
«ها دخترکم! ها سودابهگکام! با پدربزرگات عروسی کردم و شما نورهای چشمام در قسمتام بودید».
«مادربزرگ! حالات خوب است؟ میتوانم سوال کنم؟»
«بپرس نفَس مادربزرگ، بپرس».
«نوروز چیست؟»